طبیب اصفهانی – غزل شماره 101
سوی تو عجب نیست اگر میکشدم دل
من مفلس و تو گنجی و من غرقه تو ساحل
در محفل خاصت اگرم بار نبخشی
کافیست مرا رخصت نظاره ی محفل
ما بار اقامت به چه امید گشاییم
بستند رفیقان چو ازین مرحله محمل
آن به که نبویند به جز سوختگانش
آن گل که پس از مرگ مرا میدمد از گل
اندیشه ام از کشته شدن نیست مبادا
از خون من آلوده شود دامن قاتل
صد بنده تو را یافت شود همچو من آسان
یک خواجه مرا یافت شود همچون تو؟ مشکل
دیوانه ی آن زلفم و از طره ی مشگین
بر پای دلم به که گذارند سلاسل
عمریست به جان است طبیب از غم هجران
ای کاش شود از دم شمشیر تو بسمل