صائب تبریزی- غزل شماره 4210
در موج خیزِ غم دل آزاد نشکند
جوهر طلسم بیضۀ فولاد نشکند
تیغ ترا ملاحظه از جان سخت نیست
از کوه قاف بال پریزاد نشکند
تا می توان شکست پر و بال خویش را
مرغ اسیر ما دل صیاد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمی شود
طفلی که تخته بر سر استاد نشکند
این می کُشد مرا که مبادا ز لاغری
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گو دم مزن ز خشکی سودا که ناقص است
در هر رگی که نشتر فصاد نشکند
این دامنی که زد به کمر کوه بیستون
سخت است تیشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشی مناز که سروی درین چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستی نشد دراز بر این گرد خوان، که نی
در ناخنش قلمرو ایجاد نشکند
کام از جهان مجو که درین صیدگاه نیست
مرغی که بیضه بر سر صیاد نشکند
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او
از شیشه گرچه بال پریزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگی که از تپانچۀ استاد نشکند