صائب تبریزی- غزل شماره 4004
ز دل خیال میانش به در نمیآید
ز لفظ، معنی پیچیده بر نمیآید
نظر ز عارض او برنمیتوانم داشت
بهشت اگر چه مرا در نظر نمیآید
پیام لطف تو با عاشق اختیاری نیست
گرفتگی ز نسیم سحر نمیآید
به باددستی طوفان چه میکند لنگر؟
شکیب با دل خودکام برنمیآید
شرر به آتش سوزنده بازگشت نمود
حضور خاطر ما از سفر نمیآید
ز آبگینۀ او بر دلم غباری نیست
که عاشقی ز پریشان نظر نمیآید
سبوی باده دل تنگ در جهان نگذاشت
ز دست بسته مگو کار برنمیآید
دلم دونیم شد از دیدنش که میگوید
که کار تیغ ز موی کمر نمیآید؟
چرا ز بیم کنار از کنار میگذری؟
ترا که موی میان در نظر نمیآید
ازین چه سود که دریاست در گره او را؟
چو دفع تشنهلبی از گهر نمیآید
ز شرم خندۀ او استخوان صبح گداخت
شکر به حسن گلوسوز برنمیآید
که بر چراغ دل من زد آستین صائب؟
که بوی سوختگی از جگر نمیآید