صائب تبریزی- غزل شماره 4001
ز راه صلح مهیای جنگ می آید
ز مومیایی او کار سنک می آید
امید رحم بود کفر ازان خدا ناترس
که گر به کعبه رود از فرنگ می آید
ز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شود
خیال یار هم از دل به تنگ می آید
غبارِ آه ز دل می شود بلند مرا
به شیشۀ دل هر کس که سنگ می آید
به چار بالش خاراست چون شرر جایم
ز بس که بر من از اطراف سنگ می آید
قد خمیده مرا شد به راه راست دلیل
به صیقل آینه بیرون ز رنگ می آید
چنان به عهد تو شد عام دردمندیها
که بوی درد ز داغ پلنگ می آید
خیال روی تو هم می رود ز دل بیرون
برون ز گوهر اگر آب و رنگ می آید
ز آسمان مقوس ز بس کجی دیدم
کمان به دیدۀ من چون خدنگ می آید
مگر که هست امید اجابتی صائب؟
که آه بر لب من بی درنگ می آید