صائب تبریزی- غزل شماره 3892
بهار رفت و گل افشانی دماغ نماند
شراب در قدح و نور در چراغ نماند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
چنان فسرده دلی اهل بزم را دریافت
که بوی سوختگی در گل چراغ نماند
به زلف سنبل و خط بنفشه کی پیچم؟
مرا که ذوق پریشانی دماغ نماند
چه سیل بود که از کوهسارِ حادثه ریخت
که در فضای زمین گوشۀ فراغ نماند
مباد چشم بدی در کمین عشرت کس
نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند
دگر کسی ز کریمان چه طرف بربندد؟
درین زمانه که دست و دل ایاغ نماند
در آن حریم که صائب چراغ کلک افروخت
ز پرفشانی پروانه یک چراغ نماند