صائب تبریزی- غزل شماره 3476
به لبم بی تو چنان تند نفس می آمد
که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد
سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری
که ز هر خار در او کار عسس می آمد
نالۀ مرغ گرفتار اثر گر می داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد
به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آمد؟
به چه تقصیر به زندانِ گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس می آمد
به تهیدستی من موج کجا می خندید؟
از حباب من اگر ضبط نفس می آمد
فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد
اگر آن دشمن جان بر سر کس می آمد
بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود
گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد
صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت
کی به دلجویی ارباب هوس می آمد؟