صائب تبریزی- غزل شماره 3151
زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند
فضای آسمان را حلقۀ فتراک می داند
جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند
نگرداند ز عکس لاله و گل آب رنگ خود
ز خون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند
جهانسوزی کز او پروانۀ ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند
نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی ز عشق آن غمزۀ بیباک می داند؟
ز دوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأۀ تریاک می باشد
ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعلۀ ادراک را ادراک می داند
ز مکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند
کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینۀ صد چاک می داند
مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند
نمی داند گناهی نیست بالاتر ز خودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند
رگ خامی کمند جذبۀ خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیدۀ نمناک می داند
ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند
ز چشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقۀ فتراک می داند