صائب تبریزی- غزل شماره 3071
چنین گر آتشین از باده آن رخسار خواهد شد
ز جوش مغز، سر بسیار بی دستار خواهد شد
به بیماران چنین وا می رسد گر چشم بیمارش
زمین از دردمندان بستر بیمار خواهد شد
مبر دیوانۀ ما را به شهر از دامن صحرا
که هر کس را بوَد دست و دلی از کار خواهد شد
من آن روزی که تخم خال او شد سبز می گفتم
که گر این است مرکز، چرخ بی پرگار خواهد شد
به تنهایی حیات تلخ را شیرین مگر سازد
وگرنه خضر زود از زندگی بیزار خواهد شد
ز غفلت هر که را اشک ندامت برنینگیزد
به آب تیغ ازین خواب گران بیدار خواهد شد
اگر پاک از سخن سازی دهان بادپیما را
ز مهر خامشی گنجینۀ اسرار خواهد شد
سرآزاده ای چون سرو هر کس در چمن دارد
در ایام خزان پیرایۀ گلزار خواهد شد
زمین یک دیدۀ بیدار شد از شورش محشر
ندانم کی دو چشم بخت من بیدار خواهد شد
ز شوق جستجو گر آتشی در زیر پا داری
سراسر خار این وادی گل بی خار خواهد شد
گرانجانی که دست از کار بردارد نمی داند
که چون تابوت بر دوش خلایق بار خواهد شد
سرآمد چون جوانی مدت پیری به غفلت هم
ازین مستی ندانم خواجه کی هشیار خواهد شد
چنین گر جوش حسن گل چمن را تنگ می سازد
تماشایی برون از رخنۀ دیوار خواهد شد
نباشد حاصلی گفتار بی کردار را صائب
ترا چون خامه تا کی عمر در گفتار خواهد شد؟