صائب تبریزی- غزل شماره 2747
یوسف زندانی ما راحت از دنیا ندید
از عزیزان هیچ کس خوابی برای ما ندید
وحشت دیوانۀ ما را چه نسبت با غزال؟
گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا ندید
دامن حیرت به دست آور درین طوفان که موج
محو ساحل تا نشد آسایش از دریا ندید
احتیاط شیشه دل سنگ ره ما گشته است
سیل ازان واصل به دریا شد که پیش پا ندید
گو بیا زیر لوای عشق عاشق را ببین
هر که کوه قاف را در سایۀ عنقا ندید
سوخت برق بی نیازی خرمن افلاک را
زیر پای خویش آن معشوق بی پروا ندید
هر که را چون بید مجنون بر گرفت از خاک عشق
تیغ اگر بارید بر فرق سرش، بالا ندید
تیرگی از بخت ما صائب سخن بیرون نبرد
شمع روشن کرد محفل را و پیش پا ندید