صائب تبریزی- غزل شماره 1791
ز عشق در دل اگر نور آشنایی هست
به زیر خاک هم امّید روشنایی هست
حریم وصل محال است بی قریب بود
که هر کجا که بود عید، روستایی هست
چه گل ز دیدن صیّاد می توانی چید؟
ترا که در قفس اندیشۀ رهایی هست
ز داغ عشق مکش سر، که خانۀ دل را
به قدر روزنۀ داغ، روشنایی هست
عنایتی است که بند قبا گشایی خود
وگرنه دست مرا در گرهگشایی هست
همین زیادتی زلف و خطّ و خال بود
میانۀ تو و خورشید اگر جدایی هست
چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند
که عیش روی زمین در برهنه پایی هست
شکستگی نشود در وجود پا برجای
در آن دیار که امّید مومیایی هست
ببُر ز هر دو جهان چون مجرّدان صائب
اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست