صائب تبریزی- غزل شماره 1170
شوکت حسن تو بلبل را زبان پیچیده است
حیرت سرو تو دست باغبان پیچیده است
در لب پیمانۀ پر می نمی گنجد صدا
در دل پر خون عاشق چون فغان پیچیده است؟
داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشت
در سرِ ما دود سودا همچنان پیچیده است
حسن معشوق حقیقی نیست در بند نقاب
دست مژگان ترا خواب گران پیچیده است
چون سرشک عاشقان منزل نمی داند که چیست
جذبۀ شوق که در ریگ روان پیچیده است؟
نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست
مصرع زنجیر ما سوداییان پیچیده است
لاله رخساری که ما را غوطه در خون داده است
غنچه از دلبستگانش یک زبان پیچیده است
دشمن از ما چون هراسد، صید از ما چون رمد؟
ناوک تدبیر ما بیش از کمان پیچیده است
سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را
فکر او در کُنج ما را همچنان پیچیده است
بی تأمّل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق
در دل هر نقطه ای صد داستان پیچیده است