خسرو گلسرخی – شعر شماره 18
در خیابان
درخیابان مردی می گريد
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بگشاید .
در خیابان مردی می گرید
همه روزان سپدیش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید:
کاش می شد همه ی عقربک ساعت ها می ایستاد
کاش تردید سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هايی
از بغل دیوارست
کاش دستم دو کبوتر می بود .
در خیابان مردی می گريد .