شاطر عباس صبوحی قمی
غزل شماره 43
بر جان شرار عشقت خوش میکشد زبانه
باور نداشت بختم این دولت از زمانه
دیشب دل پریشم تا صبح شکوه میکرد
گاهی ز دست زلف گاهی ز دست شانه
خواهم که چون سکندر گرد جهان بگردم
شهد لبت بنوشم آب بقا بهانه
فرهاد بهر شیرین گر کند جویی از شیر
من کردهام ز دیده سیلاب خون روانه
وقت صبوحی آمد ای ساقی سحر خیز
برخیز تا بنوشیم از آن می شبانه