سهراب سپهری – مجموعه زندگی خواب ها
شماره 4
یادبود
سایه ی دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
می آمد، می رفت
می آمد، می رفت.
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه ی گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود
روی خودم خم شد
حفره ای در هستی من دهان گشود.
سایه ی دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده ی خوابم بودم.
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه ی نگاهم در تار و پودش می سوخت.
این بار
هنگامی که سایه ی لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته ی من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود
فریاد زدم :
تصویر را باز ده !
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه ی دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
می آمد، می رفت
می آمد، می رفت
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید