دو راهب در باران میرفتند. گل و لای زیر پایشان به اطراف پاشیده شد. همانطور که آرام آرام از خیابان میگذشتند، دختر زیبایی را دیدند که لباس فوقالعاده زیبایی بر تن کرده بود و به علت وجود گل و لای نمیتوانست از آنجا عبور کند. راهب مسنتر بدون اینکه کلامی بر زبان بیاورد آن زن را بلند کرد و از این طرف خیابان به آن طرف خیابان برد.
بقیه راه، راهب جوانتر ناراحت و عصبی بود و نتوانست تا پایان راه خودش را کنترل کند و به محض اینکه به مقصد رسیدند، سر راهب مسنتر فریاد کشید و گفت: چطور توانستی؟حتی تصورش هم دشوار است که یک زن را روی بازوهای خود حمل کنی!آن هم زنی به آن زیبایی و جوانی را؟ این عمل تو خلاف آموزشهای ماست. بازتاب بسیار بدی دارد.
راهب پیر گفت:من او را آن طرف خیابان بردم اما شما هنوز او را در ذهنت داری.
واژگان کلیدی: داستان دو راهب،داستانک سفر دو کشیش،قصه ی زیبای مسافرت دو کشیش با یکدیگر،داستان کمک دو راهب به دختر خوشگل،داستان جالب و جذاب کمک به دختر زیبا.