خواجوی کرمانی – غزل شماره 922
میا در قلب عشق ای دل که بازی نیست جانبازی
مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی
همان بهتر که بازآیی از این پرواز بی حاصل
که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی
چو می سوزیم و می سازیم همچون عود در چنگت
چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی سازی
چه باشد چون من نالان به ضربت گشته ام قانع
اگر یک نوبتم در بر کشی چون ساز و بنوازی
دلم را گر نمی خواهی که سوزی ز اتش سودا
ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی
برافروزی روان حسن اگر عارض برافروزی
براندازی بنای عقل اگر برقع براندازی
چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را
ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی
نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خوانخوارت
که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی
به ترک جان بگو خواجو گرت جانانه می باید
که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی