گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

خواجوی کرمانی – غزل شماره 914

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفت از آن روی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم

گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند به حسرت نگرم

گفت در خویش نگه کن که به چشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو

گفت خاموش که ما را به فغان آوردی

گفتمش همنفسم ناله و آه سحر است

گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه

گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مُردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم

گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم

گفت پیداست که بر گرد قفس می گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی خبرم

گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها