کامت این است که هر لحظه ز پیشم رانی

خواجوی کرمانی – غزل شماره 904

کامت این است که هر لحظه ز پیشم رانی

وردت این است که بیگانه ز خویشم خوانی

پادشاهان به گناهی که کسی نقل کند

برنگیرند دل از معتقدان جانی

گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد

آستین بر من دلسوخته چند افشانی

دل ما بردی و گویی که خبر نیست مرا

پرده اکنون که دریدی ز چه می پوشانی

ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید

هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی

چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست

چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی

هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدایی

هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی

یک سر موی تو گر زانک به صد جان عزیز

همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی

عار دارند اسیران تو از آزادی

ننگ دارند گدایان تو از سلطانی

هیچ دانی که چرا پسته چنان می خندد

زانک گفتم که بدان پسته دهن می مانی

ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع

که نه دردیست محبت که تو درمان دانی

چند گویی که دوای دل ریشت صبر است

ترک درمان دلم کن که در آن درمانی

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها