خواجوی کرمانی – غزل شماره 889
دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی
که جان را انس ممکن نیست با این جن انسانی
در آن مجلس چو مستان را ز ساغر سرگردان بینی
سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی
سماع انس می خواهی بیا در حلقه ی جمعی
که در پایت سر افشانند اگر دستی برافشانی
چرا باید که وامانی به ملبوسی و ماکولی
اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی
سلیمانی ولی دیوان به دیوان تو بر کارند
بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی
برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت
ازین پس پیش گیر آخر مسلمانیّ سلمانی
به ملک جم مشو غرّه که این پیران رویین تن
به دستانت به دست آرند اگر خود پور دستانی
اگر رَهبان این راهی و گر رُهبان این دیری
چو دیّارت نمی ماند چه رُهبانی چه رَهبانی
رود هم عاقبت بر باد شادُروان اقبالت
اگر زیر نگین داری همه ملک سلیمانی
چو می بینی که این منزل اقامت را نمی شاید
علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی
چو خواجو بسته ای دل در کمند زلف مه رویان
از آن رو در دلت جمع است مجموع پریشانی