خواجوی کرمانی – غزل شماره 887
در دلم بود کزین پس ندهم دل به کسی
چه کنم باز گرفتار شدم در هوسی
نفس صبح فروبندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی
به جهانی شدم از دمدمه کوس رحیل
که کنون راضیم از دور به بانگ جرسی
نیست جز کلک سیهروی مرا همسخنی
نیست جز آه جگرسوز مرا همنفسی
عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی
بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانک فردوس برین بی تو نیرزد به خسی
تشنه در بادیه مردیم به اومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی
هر کسی را نرسد از تو تمنّای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی
خیز خواجو که گل از غنچه برون میآید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی