خواجوی کرمانی – غزل شماره 876
چو چشم مست تو با خواب می کند بازی
دو چشم من همه با آب می کند بازی
چنین که غمزه ی شوخ تو مست و مخمورست
چرا به گوشه ی محراب می کند بازی
ببین که آهوی روباه باز صیادت
چگونه با دل اصحاب می کند بازی
چو خون چشم من آمد به جوش از آن روی است
که با سرشک چو عنّاب می کند بازی
ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد
کسی که بر سر سنجاب می کند بازی
بیا که زلف رسن باز هندو آسایت
شبی دراز به مهتاب می کند بازی
دلم ز بی خردی همچو طفل بازیگر
بدان کمند رسن تاب می کند بازی
تفرّجیست که شب باز طرّه ات همه شب
به نور شمع جهانتاب می کند بازی
عجب ز مردم بحرین دیده ات خواجو
که در میانه ی غرقاب می کند بازی