خواجوی کرمانی – غزل شماره 872
چگونه سرو روان گویمت که عین روانی
نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی
کدام سرو که گویم به راستی به تو ماند
که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی
تو آن نئی که توانی که خستگان بلا را
به کام دل برسانی و جان به لب نرسانی
چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی
چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی
برون نمی روی از دل که حال دیده ببینی
نمی کشی مگر از درد و حسرتم برهانی
ز هر که دل برباید تو دلرباتر از اویی
ز هر چه جان بفزاید تو جانفزاتر از آنی
نهاده ام سر خدمت بر آستان ارادت
گرم به لطف بخوانی و گر به قهر برانی
اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد
کجا به صبر میسر شود حصول امانی
مکن ملامت خواجو به عشقبازی و مستی
که بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی