خواجوی کرمانی – غزل شماره 845
ای دلم ز زلف سیهت زنّاری
نافه ی مشک تتار از سر زلفت تاری
خط مشکین تو از غالیه بر صفحه ی ماه
گرد آن نقطه ی موهوم کشد پرگاری
بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست
همچو زنگی بچه ای بر طرف گلزاری
گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من
ور دل از دست رود در سر زلفت باری
کار زلف سیهت گر به دلم دربندست
سهل باشد اگرش زین بگشاید کاری
دلم آن طرّه ی هندو به سیهکاری برد
چون فتادم من بیدل به چنان طرّاری
نرگس مست تو گر باده چنین پیماید
نیست ممکن که ز مجلس برود هشیاری
گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای
تا به هر موی ببندم پس ازین زنّاری
ظاهر آن است که ضایع گذرد عمر عزیز
مگر آن دم که برآری نفسی با یاری
میل خاطر به گلستان نکشد خواجو را
اگرش دست دهد طلعت گلرخساری