خواجوی کرمانی – غزل شماره 842
ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی
روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی
بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد
ما را ز دوستان قدیم آور آگهی
وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد
جان تازه کن به باده و باد سحرگهی
ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری
وآهوی شیر گیر تو در عین روبهی
آزاد باشد از سر صحرا و پای گل
در خانه هر که را چو تو سروی بود سهی
گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا
تا کی کنی به هیچ حدیث میان تهی
زان آب آتشی قدحی ده که تشنه ام
گر باده می دهی و به بادم نمی دهی
سلطان اگر چنانک گناهی ندیده است
بی ره بود که روی بگرداند از رهی
سر می نهم به خدمت و گردن به بندگی
گر بنده می پذیری و گر بند می نهی
از پا درآمدیم و ندیدیم حاصلی
زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی
خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست
بر آستان دوست گدایی بود شهی