خواجوی کرمانی – غزل شماره 838
اگر تو عشق نبازی به عمر خویش چه نازی
که کار زنده دلان عشق بازی است نه بازی
مرا به جور رقیبان مران ز کوی حبیبان
درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی
میان حلقه ی رندان مگو ز توبه و تقوی
بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی
مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی
مباش منکر محمود اگر مقرّ ایازی
بمیر بر سر کویش گرت بُود سر کویش
که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی
کنند گوشه نشینان کنج خلوت چشمم
هزار میخی مژگان به خون دیده نمازی
به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم
اگرچه زلف تو از دوش بگذرد به درازی
متاب روی ز مهر ارچه آفتاب منیری
به حُسن خویش مناز ار چه در تنعّم و نازی
به سوی ما نظر کن ز روی لطف و کرامت
به کوی ما گذری کن ز راه بنده نوازی
به زیر پای تو خواجو اگر چو مور بمیرد
تو را خبر نبُود بر فراز ابرش تازی
اگرچه بلبل باغ محبّت است ولیکن
مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی