زهی جمال تو خورشید مشرق دیده

خواجوی کرمانی – غزل شماره 821

 

زهی جمال تو خورشید مشرق دیده

به تنگی دهنت هیچ دیده نادیده

سواد خطّ تو دیباچه ی صحیفه ی دل

هلال ابروی تو طاق منظر دیده

مه جبین تو بر آفتاب طعنه زده

گل عذار تو بر برگ لاله خندیده

ز شور زلف تو در شب نمی توانم خفت

ز دست فکر پریشان و خواب شوریده

اگر به هیچ نگیری مرا نیرزم هیچ

وگر پسند تو گردم شوم پسندیده

تو خامه ی دو زبان بین که حال درد فراق

چگونه شرح دهد با زبان ببریده

چو من که دید زبان بسته ای و گاه خطاب

سخنوری ز نی کلک بر تراشیده

گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم

شود زبان من دلشکسته پیچیده

از آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هست

به چین فتاده و بر آفتاب گردیده

به دیده ی تو که آن دم که زیر خاک شوم

شوم نظاره گر دیده ی تو دزدیده

چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان

که ملک دل به تو دادست و عشق بخریده

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها