خواجوی کرمانی – غزل شماره 820
دی آن بت کافر بچه با چنگ و چغانه
می رفت به سر وقت حریفان شبانه
بر لاله ز نیلش اثر داغ صبوحی
بر ماه ز مشکش گره جعد مغانه
یاقوت به می شسته و آراسته خورشید
مرغول گره کرده و کاکل زده شانه
زلف سیهش را دل شوریده گرفتار
تیر مژه اش را جگر خسته نشانه
بگشوده نظر خلق جهانی ز کناره
بربوده میانش دل خلقی ز میانه
من کرده دل صدر نشین را سوی بحرین
با قافله ی خون ز ره دیده روانه
جامی می دوشینه به من داد و مرا گفت
خوش باش زمانی و مکن یاد زمانه
دوران همه در دست و تو در حسرت درمان
عالم همه دام است و تو در فکرت دانه
حیف است تو در بادیه وز بیم حرامی
بی وصل حرم مرده و حج بر در خانه
خواجو سخن از کعبه و بتخانه چه گویی
خاموش که این جمله فسون است و فسانه
رو عارف خود باش که در عالم معنی
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه