خواجوی کرمانی – غزل شماره 798
ای روانم به لب لعل تو آورده پناه
دلم از مهر تو آتش زده در خرمن ماه
از سر کوی تو هرگه که کنم عزم رحیل
خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه
چون قلم قصّه ی سودای تو آرد به زبان
روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه
بس که چون صبح در آفاق زنم آتش دل
نتواند که برآید شه سیّاره پگاه
می کشم بار غم فرقت یاران قدیم
می شود پشت من خسته از آن روی دوتاه
محرمی کو که بُود همسخنم جز خامه
مونسی کو که شد همنفسم الّا آه
گر نسیم سحری بنده نوازی نکند
نکند هیچکس از یار و دیارم آگاه
چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید
بر سر آب روان افکندش همچون کاه
بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من
وز تکبّر نکند در من بیچاره نگاه
آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو
روز رحلت نتوان رفت برون جز به شناه
فرض عین است که سازی اگرت دست دهد
سرمه ی دیده ی مقصود ز خاک در شاه