برو ای باد بدان سوی که من دانم و تو

خواجوی کرمانی – غزل شماره 787

برو ای باد بدان سوی که من دانم و تو

خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

به سراپرده ی آن ماهت اگر راه بود

برفکن پرده از آن روی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریده ی خلقی در بند

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح به مرغان سحرخوان برسان

نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو

حال آن سرو خرامان که ز من آزادست

با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامه ی جان من دُردیکش را

به نم جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون زجفا کاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه اگر داد دل خسته ی خواجو ندهد

آن دلازار جفا جوی که من دانم و تو

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها