خواجوی کرمانی – غزل شماره 781
ای شب قدر بیدلان طرّه ی دلربای تو
مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو
جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین
ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو
خاک در سرای تو آب زنم به دیدگان
تا گل قالبم شود خاک در سرای تو
گر چه به جای من تو را هست هزار معتقد
در دو جهان مرا کنون نیست کسی به جای تو
میفتم و نمیفتد در کف من عنان تو
می روم و نمی رود از سر من هوای تو
چون به هوای کوی تو عمر به باد داده ام
خاک ره تو می کنم سرمه به خاک پای تو
در رخم ار نظر کنی ور به سرم گذر کنی
جان بدهم به روی تو سر بنهم برای تو
روضه ی خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند
روضه ی خلد بیدلان نیست به جز لقای تو
گر چه سزای خدمتت بندگئی نکرده ام
چیست گنه که می کشم این همه ناسزای تو
خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس
دردی دُردکش که هم درد شود دوای تو