خواجوی کرمانی – غزل شماره 777
ترک من خاقان نگر در حلقه عشّاق او
ماه من خورشید بین در سایه ی بغطاق او
خان اردوی فلک را کآفتابش می نهند
بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او
گر چه چنگزخان به شمشیر جفا عالم گرفت
اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او
ار چه در تابست زلفش کاین تطاول می کند
گوییا جور و جفا شرط است در میثاق او
چون بتم آیاق بر لب می نهد همچون قدح
جان به لب می آیدم از حسرت آیاق او
هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر
میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او
هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند
جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او
در بغلتاق مرصّع دوش چون مه می گذشت
او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او
گفتمش آخر به چشم لطف در خواجو نگر
زانک در خیلت نباشد کس به استحقاق او