خواجوی کرمانی – غزل شماره 771
هر زمان آهنگ بیزاریش بین
عهد و پیمان وفاداریش بین
گر ندیدی نیمشب در نیمروز
گرد ماه آن خطّ زنگاریش بین
زلف مشکین چون براندازد ز رخ
روز روشن در شب تاریش بین
حلقه های جعدش از هم باز کن
نافه های مشک تاتاریش بین
آن لب شیرین شورانگیز او
در سخنگویی شکر باریش بین
چشم مخمورش که خونم می خورد
گرچه بیمارست خونخواریش بین
این که خود را طرّه اش آشفته ساخت
از سیه کاریست طرّاریش بین
بار غم گویی دلم را بس نبود
درد تنهایی به سرباریش بین
چاره ی خواجو اگر زور و زر است
چون ندارد زور و زر زاریش بین