خواجوی کرمانی – غزل شماره 760
دوش چون از لعل میگون تو می گفتم سخن
همچو جام از باده ی لعلم لباب شد دهن
مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات
گر به آب دیده ی ساغر بشویندش کفن
با جوانان پیر ما هر نیمه شب مست و خراب
خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن
تشنگان را ساقی میخانه گو آبی بده
رهروان را مطرب عشّاق گو راهی بزن
گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب
زانک با تن ها به غربت به که تنها در وطن
ای که دور افتاده ای از راه و با ما همرهی
ره به منزل کی بری تا نگذری از ما و من
بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد
ما ز گلبویی که رنگ و روی او دارد سمن
باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست
باد پندارد خروش ناله ی مرغ چمن
در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست
ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن
جان و جانان را چو با هم هست قرب معنوی
اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن
گرچه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک
از سلیمان مرغ جانش باز می راند سخن