خواجوی کرمانی – غزل شماره 759
خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بین
چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین
اگر از عالم معنی خبری یافته ای
برگشا دیده و آن صورت زیبا را بین
چه زنی تیغ ملامت من جان افشان را
عیب وامق مکن و طلعت عذرا را بین
حلقه ی زلف چو زنجیر پریرویان گیر
زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین
باغبان گر ز فغان منع کند بلبل را
گو نظر باز کن و لاله ی حمرا را بین
ای سراپرده به دستان زده بر ملک فنا
علم از قاف بقا برکش و عنقا را بین
گر به دل قائل آن سرو سهی بالایی
سر برآر از فلک و عالم بالا را بین
چون درین دیر مصوّر شده ای نقش پرست
شکل رُهبان چه کنی نقش مسیحا را بین
دفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگر
سخن سحر چه گویی ید بیضا را بین