خواجوی کرمانی – غزل شماره 758
خویش را در کوی بیخویشی فکن
تا ببینی خویشتن بی خویشتن
جرعه ای بر خاک می خواران فشان
آتشی در جان هشیاران فکن
هر که را دادند مستی در ازل
تا ابد گو خیمه بر میخانه زن
مرغ نتواند که در بندد زبان
صبحدم چون غنچه بگشاید دهن
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد
همچو گل بر تن بدرّانم کفن
از تنم جز پیرهن موجود نیست
جان من جانان شد و تن پیرهن
آنچنان بدنام و رسوا گشته ام
کز در دیرم براند برهمن
سرّ عشق از عقل پرسیدن خطاست
روح قدسی را چه داند اهرمن
جز میانش بر بدن یک موی نیست
وز غم او هست یک مویم بدن
باغبان از ناله ی ما گو منال
ما نه امروزیم مرغ این چمن
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی
تا سخن ملک تو گردد بی سخن