خواجوی کرمانی – غزل شماره 753
به وقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن
هزار ناله ی شبگیر برکشید چو من
مگر چو باد صبا مژده ی بهار آورد
به باد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد به بلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معیّن است که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمی توانم جست
اگر چنانک شوم فتنه هم به وجه حسن
ز خوابگاه عدم چون به حشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند به گرد درت مرغ جان من پرواز
چنانک بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو بر آسمان فکند
چراغ خلوت روحانیون شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلّقیست حقیقی ه بحکم حب وطن
حدیث زلف تو می گفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن