خواجوی کرمانی – غزل شماره 751
بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمن
مطربه ی سرای شد بلبل باغ انجمن
خادم عیشخانه کو تا بکشد چراغ را
زانک زبانه می زند شمع زمرّدین لگن
ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده
مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن
هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند
باد صبا به بوی گل رو به چمن نهد چو من
نیست مرا به جز بدن یک سر موی در میان
نیست تو را به جز میان یک سر موی بر بدن
ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان
وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن
هیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میان
هیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهن
روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند
خون جگر فرو چکد گر بفشاری ام کفن
مرغ به بوی نسترن واله و مست می شود
خواجو از آنک سنبلش بوی دهد به نسترن