بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن

خواجوی کرمانی – غزل شماره 750

بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن

ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن

قلم پوشیده می رانم که اسرارم نهان ماند

اگرچه آتش سوزان بنی نتوان نهان کردن

مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین

چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن

مگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آیی

که مکروه است با اصنام رو در کعبه آوردن

ورع یک سو نهد صوفی چو با مستان درآمیزد

به حکم آنک ممکن نیست پیش آتش افسردن

مرا از زندگانی چیست روی دلبران دیدن

حیات جاودانی چیست پیش دوستان مردن

اگر لیلی طمع بودش که حسنش جاودان ماند

دل مجروح مجنون را نمی بایستش آزردن

هواداران بسی هستند خورشید درخشان را

ولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردن

نگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازم

ادا کن گر سری داری که آن فرضیست بر گردن

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها