خواجوی کرمانی – غزل شماره 744
ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمن
راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن
زنگیان سودایی آن هندوان دل سیاه
و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن
رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع
جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن
تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو
می رود آب فرات از چشم دریابار من
بس که بر تن پیرهن کردم قبا از درد عشق
شد تنم مانند یک تار قصب در پیرهن
گر صبا بویی ز گیسویت به ترکستان برد
مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن
صبحدم در صحن بستان گر براندازی نقاب
پیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترن
تا گرفتار سر زلف سیاهت گشته ام
گشته ام مانند یک مو واندر آن مو صد شکن
گر نسیم سنبلت بر خاک خواجو بگذرد
همچو گل بر تن ز بی خویشی بدرّاند کفن