خواجوی کرمانی – غزل شماره 740
یا رب ز باغ وصل نسیمی به من رسان
وین خسته را به کام دل خویشتن رسان
داغ فراق تا به کی ام بر جگر نهی
یک روز مرهمی به دل ریش من رسان
از حد گذشت ناله و افغان عندلیب
بازش به شاخ سنبل و برگ سمن رسان
بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس
آرامشی به ساکن بیت الحزن رسان
از مطبخ نوال حبیب حرم نشین
آخر نواله ای به اویس قرن رسان
خورشید را به ذره ی بی خواب و خور نمای
گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان
تا چند بینوا به زمستان توان نشست
بوی بهار باز به مرغ چمن رسان
تا کی مرا به درد فراق امتحان کنی
از وصل مژده ای به من ممتحن رسان
خواجو ز داغ و درد جدایی به جان رسید
از غربتش خلاص ده و با وطن رسان