خواجوی کرمانی – غزل شماره 723
ای غمزه ی جادویت افسونگر بیماران
وی طرّه ی هندویت سر حلقه ی طرّاران
رویت به شب افروزی مهتاب سحرخیزان
زلفت به دلاویزی دلبند جگرخواران
گویی که دو ابرویت بیمار پرستانند
پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران
جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان
یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران
چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم
چون ابر پدید آید غافل مشو از باران
تا پیر خراباتت منظور نظر سازد
در دیده ی مستان کش خاک در خمّاران
جز عشق بتان نهی است در ملت مشتاقان
جز کیش مغان کفر است در مذهب دینداران
یوسف که به هر مویی صد جان عزیز ارزد
کی کم شو از کویش غوغای خریداران
خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو
لیکن نبود جنت مأوای گنهکاران