خواجوی کرمانی – غزل شماره 715
ای بت یاقوت لب وی مه نامهربان
شمع شبستان دل گلبن بستان جان
گاه صبوحست و جام وقت شباهنگ و بام
صبح دوم در طلوع مرغ سحر در فغان
مردم چشمم شبی تا به سحر پاس داشت
گرچه بر ایوان ماست هندوی شب پاسبان
ای مه آتش عذار آب چو آتش بیار
آتش رخ برفروز وآتش ما را نشان
گر بگشایی نقاب شمع فلک گو متاب
ور بنوازی نوا مرغ سحر گو مخوان
خواجو اگر عاشقی حاجت گفتار نیست
گونه ی زردت بس است شرح غمت را بیان
گر به زبان آوری سوسن آزاده ای
برخی آزاده ای کو نبود ده زبان