خواجوی کرمانی – غزل شماره 713
وقت است کز ورای سراپرده ی عدم
سلطان گل به ساحت بستان زند علم
دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی
هر دم عروس غنچه برون آید از حرم
از کلک نقشبند قضا در تحیّرم
کز سبزه بر صحیفه ی بستان زند رقم
آثار صنع بین که به تأثیر نامیه
هر دم لطیفه ای به وجود آید از عدم
صحن چمن ز زمزمه ی بلبل سحر
گردد پر از ترنّم زیر و نوای بم
از آب چشمه تیره شود چشمه ی حیات
وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم
جعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهی
همچون شکنج طرّه خوبان گرفته خم
گر در چمن به خنده درآید گل دو روی
باور مکن که او به دورویی ست متّهم
نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهد
نازک دل است غنچه از آن می شود دژم
بیچاره لاله هست دلش در میان خون
گویی ز دست باد صبا می برد ستم
بر سرو سوسن از چه زبان می کند دراز
آزاده را ز طعن زبان آوران چه غم
خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی
نتوان نهاد در ره آزادگی قدم
بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران
عیسی دم است نکهت انفاس صبحدم
و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار
همچون بساط مجلس فرمانده ی عجم
بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت
بر کف نهاده لاله ی دلخسته جام جم