خواجوی کرمانی – غزل شماره 702
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
ورنه از دود دل آتش به جهان در فکنم
همچو شمع ار سخن سوز دل آرم به زبان
در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم
مرد و زن بر سر اگر تیغ زنندم سهل است
من چو مُردم چه غم از سرزنش مرد و زنم
هر که را جان بود از تیغ بگرداند روی
وانکه جان می دهد از حسرت تیغ تو منم
تن من گر چه شد از شوق میانت مویی
نیست بی شور سر زلف تو مویی ز تنم
اثری بیش نماند از من و چون بازآیی
این خیال است که بینی اثری از بدنم
عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی
عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم
چون توانم که دمی خوش بزنم کآتش عشق
نگذارد که من سوخته دل دم بزنم
اگر از خویشتنم هیچ نمی آید یاد
دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم
می نوشتم سخنی چند ز درد دل خویش
دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم
ای که گفتی که به غربت چه فتادی خواجو
چه کنم دور فلک دور فکند از وطنم
در پی جان جهان گرد جهان می گردم
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم