خواجوی کرمانی – غزل شماره 701
من ز دست دیده و دل در بلا افتادهام
ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتادهام
هر دم از چشمم چو اشک گرم رو راندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتادهام
کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان
همچو بلبل در زمستان بینوا افتادهام
گر چه هر کو می خورد از پا درافتد عاقبت
من چو دور افتادهام از می چرا افتادهام
با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغ است
بنگرید آخر که از مستی کجا افتادهام
ای که گفتی گر سر این کار داری پای دار
دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتادهام
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن
گر چو ذرّه زیر بامت از هوا افتادهام
میروی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت
از پریشانی که هستم در قفا افتادهام
قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد
گو مکن آن کار کز حکم قضا افتادهام