خواجوی کرمانی – غزل شماره 696
مردیم در خمار و شرابی نیافتیم
گشتیم غرق آتش و آبی نیافتیم
کردیم حال خون دل از دیدگان سؤال
لیکن به جز سرشک جوابی نیافتیم
تا چشم مست یار خرابی بنا نهاد
همچون دل شکسته خرابی نیافتیم
رفتیم در هوایش و بر خاک کوی او
بردیم آب خویش و مآبی نیافتیم
جان را به راه بادیه از تاب تشنگی
کردیم خون و اشک سحابی نیافتیم
بیرون ز زلف و عارض خورشید بیکران
بر آفتاب پرّ غرابی نیافتیم
در ده قدح که جز دل بریان خون چکان
در بزمگاه عشق کبابی نیافتیم
کردیم بی حجاب نظر در رخت ولیک
روی تو را به جز تو حجابی نیافتیم
خاک درت شدیم چو خواجو به حکم آنک
برتر ز درگه تو جنابی نیافتیم