خواجوی کرمانی – غزل شماره 649
تخفیف کن از دور من این باده که مستم
وز غایت مستی خبرم نیست که هستم
بر بوی سر زلف تو چون عود بر آتش
می سوزم و می سازم و بادست به دستم
در حال که من دانه ی خال تو بدیدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم
دیشب دل دیوانه ی بگسسته عنان را
زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم
با چشم تو گفتم که مکن عربده جویی
گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم
زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم
چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم
آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت
آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم
شاید که ز من خلق جهان دست بشویند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم
هر چند شکستی دل خواجو به درستی
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم