خواجوی کرمانی – غزل شماره 639
با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
با زلف عنبربارش از مشک ختن باز آمدم
تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر
مُردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم
گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او
رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم
چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان
رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم
تا برگ گلبرگ رُخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم
می رفت و می گفت ای گدا از من بیازردی چرا
گر زانک داری ماجرا بازآ که من باز آمدم
وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی
گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم
خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی
ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم