خواجوی کرمانی – غزل شماره 623
از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم
بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم
چون دل به سر زلف سیاه تو سپردیم
باز آی که تا پیش رُخت جان بسپاریم
جز غم به جهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
زآن روی که از روی نگارین تو دوریم
رخسار زر اندوده به خونابه نگاریم
دیوانه آن غمزه ی عاشق کش مستیم
آشفته ی آن سلسله ی غالیه باریم
با طلعت زیبای تو در باغ بهشتیم
با بوی خوشت همنفس باد بهاریم
از باده ی نوشین لبت مست و خرابیم
وز نرگس مخمور تو در عین خماریم
هم در تو اگر زانک ز دست تو گریزیم
هم با تو اگر زانک پیام تو گزاریم
چون فاش شد این لحظه ز ما سرّ اناالحق
فتوی بده ای خواجه که مستوجب داریم
آن را غم دار است که دور از رخ یار است
ما را چه غم از دار که رخ در رخ یاریم
دی لعل روان بخش تو می گفت که خواجو
خوش باش که ما رنج تو ضایع نگذاریم