خواجوی کرمانی – غزل شماره 621
گر نگویم دوستی از دوستانت بوده ام
سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده ام
گرچه فارغ بوده ام چون نسر طایر زآشیان
تا نپنداری که دور از آشیانت بوده ام
هر کجا محمل به عزم ره برون آورده ای
چون جرس دستانسرای کاروانت بوده ام
گر تو پاس خاطرم داری وگرنه حاکمی
زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده ام
گرچه از رویت چو گیسو بر کنار افتاده ام
چون کمر پیوسته در بند میانت بوده ام
کشته ی تیغ جهان افروز مهرت گشته ام
تشنه ی آب جگر تاب سنانت بوده ام
از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار
کز هواداری غبار آستانت بوده ام
گر شکرخایی کنم بر یاد لعلت دور نیست
زانک عمری طوطی شکر ستانت بوده ام
همچو خواجو ای بسا شبها که از شوریدگی
دسته بند سنبل عنبر فشانت بوده ام